گنجور

 
صائب تبریزی

ز خود گسسته چه پروای آن و این دارد؟

به خود رسیده چه حاجت به همنشین دارد؟

ز آسیای فلک بار برده ام بیرون

مرا چگونه تواند فلک غمین دارد؟

امید هست به پروانه نجات رسد

چو شمع هرکه نفسهای آتشین دارد

عجب که بر دل مجروح ما گذاری دست

که آستین تو از زلف بیش چین دارد

ازان زمان که مرا بر گرفته ای از خاک

هنوز سایه من ناز بر زمین دارد

به خرمنی نرسد برق فتنه را آسیب

که حصن عافیت از دست خوشه چین دارد

ز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیش

ازین چه سود که صد خانه انگبین دارد؟

برای پاکی دامان ما بهار از گل

هزار پنجه خونین در آستین دارد

به آب خضر کند تلخ زندگانی را

ز خط عقیق تو زهری که در نگین دارد

ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب

به هر طرف که رود چشم بر زمین دارد

تمنعی که به فقر از غنا رسد این است

که شرم فقر دلش را ز غم حزین دارد

به خوردن جگرش در لباس، دندانی است

گهر به ظاهر اگر رشته را سمین دارد

یکی است نقش چپ و راست در نگین صائب

کجا خبر دل حیران ز کفر و دین دارد؟