گنجور

 
سیف فرغانی

تویی که زلف و رخت رو بکفر و دین دارد

که هر دوتا با بد رنگ آن و این دارد

کسی که نقش رخ و زلف تست در دل او

موحدیست که در سینه کفر و دین دارد

حدیث زلف تو بسیار گفتم و چکنم

مرا غم تو پریشان سخن چنین دارد

چه دلبری تو که نازاده مریم حسنت

هزار عیسی گویا در آستین دارد

بزیر سایه زلف از قفات می تابد

همان شعاع که خورشید در جبین دارد

چو آفتاب رخت دید آسمان می خواست

که همچو سایه تراروی بر زمین دارد

خط تو سلسله از مشک بر قمر بندد

لب تو پای مگس را در انگبین دارد

بتلخ گویی آن لب شکایت از که کنم

چو بخت شورمنش هر زمان برین دارد

بغمزه ریخته ای خون سیف فرغانی

مگر که چشم تو از مردمی همین دارد