گنجور

 
صائب تبریزی

کناره گرد خطرهای بیکران دارد

میانه رو ز دو جانب نگاهبان دارد

شکایتی که ز گردون کنند بی هنران

شکایتی است که تیر کج از کمان دارد

کند چو موم رگ گردن جهان را نرم

چو شمع هرکه زبان شررفشان دارد

ز کدخدایی عقل است آسمان بر پای

وگرنه عشق چه پروای این دکان دارد

ز خود برآمده از خضر بی نیاز بود

به بام رفته چه حاجت به نردبان دارد؟

به نذر داغ تو پیوند می کند باهم

چو قرعه هرکس یک مشت استخوان دارد

ز خواب ناز چرا چشم او شود بیدار؟

شکوه حسن چه حاجت به پاسبان دارد؟

ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم

که هرچه جز دل خود می خورم زیان دارد

غبار دیده یعقوب خضر راه بس است

نسیم مصر چه حاجت به کاروان دارد؟

چه نسبت است به صدر آستانه را صائب؟

همیشه صدرنشین رو به آستان دارد

 
 
 
حکیم نزاری

فراقِ یارِ سفر کرده رویِ آن دارد

که قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان دارد

دلِ سبک سرم از جان ملال خواهد کرد

مگر که بختِ سبک سارِ سرگران دارد

غلامِ هم نفسی ام که یک نفس با من

[...]

امیرخسرو دهلوی

کسی که یار وفادار و مهربان دارد

سعادت ابد و عمر جاودان دارد

مگر که گرد لب لعل آن صنم گشته ست

که باد صبحدم امروز بوی جان دارد

حدیث او همه روز و هلاک او همه شب

[...]

اوحدی

دلی، که میل به دیدار دوستان دارد

فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد

کدام لاله به روی تو ماند؟ ای دلبند

کدام سرو چنین قد دلستان دارد؟

گرت به جان بخرم بوسه‌ای، زیان نکنم

[...]

ابن یمین

امیر و خواجه منعم کسی تواند بود

که پای همت بر فرق فرقدان دارد

ز راه لطف و کرم بر سر وضیع و شریف

دو دست خویش همه ساله زرفشان دارد

نه آنکه از زر و یاقوت او کله سازد

[...]

سیف فرغانی

کسی که عشق نورزد مگو که جان دارد

جزین حدیث نگوید کسی که آن دارد

ز مرگ چون دل صاحب دلان بود آمن

کسی که او بتو زنده است و چون تو جان دارد

زمین ز روی تو چون آفتاب روشن شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه