گنجور

 
صائب تبریزی

چه عجب گر ز بهاران به نوایی نرسید

فیض خار سر دیوار به پایی نرسید

هرچه از دست دهی بهتر ازان می بخشند

مسی از دست ندادم که طلایی نرسید

قیمت گوهر شهوار گرفت اشک کباب

خون ما سوخته جانان به بهایی نرسید

گر دوا این و گرانجانی منت این است

جان کسی برد که دردش به دوایی نرسید

آنچنان رو که به گردت نرسد برق، که من

رو به دنبال نکردم که قفایی نرسید

نظر مهر ز افلاک مجویید که صبح

استخوانی است که فیضش به همایی نرسید

در پس بوته تدبیر نرفتم هرگز

کز کمینگاه قدر تیر قضایی نرسید

صائب امروز سخنهای تو بی قیمت نیست

این متاعی است که هرگز به بهایی نرسید