گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

روزها شد که ز تو بوی وفایی نرسید

وز سر کوی توام باد صبایی نرسید

چاک شد پیرهن عمر به صد نومیدی

دست امید به دامان قبایی نرسید

در بیابان طلب بخت پریشان کردم

گرد آمد همه عمر و به جایی نرسید

چشم گستاخ به نظاره روی تو بماند

لب محروم به بوسیدن پایی نرسید

اندر آن روز که بالای توام بر جان زد

وه که بر سینه چرا تیر بلایی نرسید

تن بیمار مرا خاک درت خوش بادا

که به پرهیز بمرد و به دوایی نرسید

همه عالم ز جمال تو نصیبی بگرفت

چه توان کرد، اگر بخش گدایی نرسید

ما که باشیم که ناخوانده به کویت آییم؟

مگسان را گهی از کاسه صلایی نرسید

تازه بادات گلستان جمالت هر روز

گر چه با خسرو ازان برگ گیایی نرسید