گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

روزها شد که ز تو بوی وفایی نرسید

وز سر کوی توام باد صبایی نرسید

چاک شد پیرهن عمر به صد نومیدی

دست امید به دامان قبایی نرسید

در بیابان طلب بخت پریشان کردم

گرد آمد همه عمر و به جایی نرسید

چشم گستاخ به نظاره روی تو بماند

لب محروم به بوسیدن پایی نرسید

اندر آن روز که بالای توام بر جان زد

وه که بر سینه چرا تیر بلایی نرسید

تن بیمار مرا خاک درت خوش بادا

که به پرهیز بمرد و به دوایی نرسید

همه عالم ز جمال تو نصیبی بگرفت

چه توان کرد، اگر بخش گدایی نرسید

ما که باشیم که ناخوانده به کویت آییم؟

مگسان را گهی از کاسه صلایی نرسید

تازه بادات گلستان جمالت هر روز

گر چه با خسرو ازان برگ گیایی نرسید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جلال عضد

دردمندی ز تو هرگز به دوایی نرسید

بی نوایی ز تو هرگز به نوایی نرسید

صرف کردم به وفای تو همه عمر و به من

در همه عمر ز تو بوی وفایی نرسید

بود امّید که این کار به جایی برسد

[...]

هلالی جغتایی

بهر درد دل ما از تو دوایی نرسید

سعی بسیار نمودیم، بجایی نرسید

ما اسیران بتو هرگز ننمودیم وفا

که همان لحظه بما از تو جفایی نرسید

قامتم چنگ شد و لطف تو ننواخت مرا

[...]

صائب تبریزی

چه عجب گر ز بهاران به نوایی نرسید

فیض خار سر دیوار به پایی نرسید

هرچه از دست دهی بهتر ازان می بخشند

مسی از دست ندادم که طلایی نرسید

قیمت گوهر شهوار گرفت اشک کباب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه