گنجور

 
جلال عضد

دردمندی ز تو هرگز به دوایی نرسید

بی نوایی ز تو هرگز به نوایی نرسید

صرف کردم به وفای تو همه عمر و به من

در همه عمر ز تو بوی وفایی نرسید

بود امّید که این کار به جایی برسد

سعی بسیار بکردیم و به جایی نرسید

از زکات تو رسیده است نصیبی ای شاه

به همه خلق، ولی بخش گدایی نرسید

خسرو ار کام دل از شکر شیرین برداشت

لب فرهاد به بوسیدن پایی نرسید

هرگز از خوان نکویی تو اندر همه عمر

به گدایان در خانه صلایی نرسید

خود نگویی تو که سر منزل جانبازان است

کس نیامد که به شمشیر قضایی نرسید

در مقامی که دو عالم به جوی کس نخرد

نیم جایی چه عجب گر به بهایی نرسید

همچو غنچه دل تنگم ز هوایش خون شد

وز گلستان رُخَش باد صبایی نرسید

حالت درد گرفتار بلا کی داند

هر که را بر سر ازین درد بلایی نرسید

حبّذا از دل شوریده پُر درد جلال

که به درد تو بمرد و به دوایی نرسید