گنجور

 
صائب تبریزی

حسن از دیدن خود بر سر بیداد آید

کار شمشیر ز آیینه فولاد آید

کشتگان تو ز غیرت همه محسود همند

گرچه یکدست خط از خامه فولاد آید

از دل خونشده ماست نگارین پایش

چون ازان زلف برون شانه شمشاد آید؟

نفس کامل شود از تنگی زندان بدن

دیو ازین شیشه برون همچو پریزاد آید

دل اگر نالد ازان خنده پنهان چه عجب؟

کز نمک آتش سوزنده به فریاد آمد

سخن هرکه ندارد ز تأمل مغزی

سست باشد، اگر از خامه فولاد آید

شاهد تیرگی جهل بود لاف گزاف

که سگ از سرمه شب بیش به فریاد آید

گرچه از چهره پرد رنگ ز سیلی صائب

رنگ بر روی من از سیلی استاد آید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فرخی سیستانی

بامدادان پگاه آمد بر بسته کمر

غالیه بر سر و رو  کرد  و برون رفت بدر

سنایی

خواجه در غم من ار گفت که چون بی‌خردان

دین به دل کرده‌ای اندر ره دنیا لابد

دیو در گوش هوا و هوسش می‌گوید

از پی کبر و کنی چون متنبی سد جد

من چه دانستم کز تربیت روح‌القدس

[...]

وطواط

هر که او بندهٔ این حضرت والا بود

همچو من صاب صد نعمت و آلا گردد

سوزنی سمرقندی

آن کل شوم نیک تیر دل از من بربود

عشق بر عشق چو آروغ برافروز فروز

یاسمن گون رخ . . . ون را بزهارم بنمود

شب ز سودای ویم دیده حمدان نغنود

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه