گنجور

 
صائب تبریزی

تا خیال لب لعل تو مرا در سر بود

جگر سوخته ام خال لب کوثر بود

عشرت روی زمین بود سراسر از من

سایه سرو تو روزی که مرا بر سر بود

گرچه از حسن گلوسوز شکر دل می برد

سخن تلخ ترا چاشنی دیگر بود

سرمه گردید ز شرم تو زبانش در کام

شمع هرچند درین بزم زبان آور بود

در تمامی شود آیینه مه زنگ پذیر

بود ایمن ز کلف تا مه نو لاغر بود

ساده لوحی به بلای سیه انداخت مرا

زنگ صد پرده به از منت روشنگر بود

کاوش عشق به مقصود رسانید مرا

بحر شد قطره آبی که درین گوهر بود

عشق بحری است که هرکس ز نفس سوختگان

به کنار آمد ازین بحر گهر، عنبر بود

به نظر کار مرا ساخت جوانمردی عشق

ورنه این باده ز یاد از دهن ساغر بود

کوه غم گرچه نشد کم ز دل ما صائب

دل بیتاب همان کشتی بی لنگر بود

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۳۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
قطران تبریزی

شد اسیر آن بت کو دلبر و جنگ آور بود

شمع صد مجلس و پیرایه صد لشگر بود

بگه بزم دلفروزتر از یوسف بود

بگه رزم عدو سوزتر از حیدر بود

سرفرا کرد و یکی بار بیامد بر من

[...]

صامت بروجردی

آنکه پرورده دوش نبی اطهر بود

خاک پایش بسر روح‌الامین افسر بود

فرخی یزدی

روی حق جلوه‌گر از حمزهٔ نام‌آور بود

پشتِ اسلام قوی از مددِ جعفر بود

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه