گنجور

 
صائب تبریزی

سالک امید نجات از دل روشن دارد

مرغ زیرک نظر از خانه به روزن دارد

هرکه با صدق عزیمت سفری گردیده است

خطر از راهنما بیش ز رهزن دارد

می برد راه به سررشته مقصود کسی

که دلی تنگتر از دیده سوزن دارد

صحبت سوختگان می برد از دلها زنگ

نظر آیینه ز گلزار به گلخن دارد

نبود گوهر شب تاب به روغن محتاج

به می ناب چه حاجت دل روشن دارد؟

هست صد پیرهن از سنگ دلش محکم تر

آن که سرگشته مرا همچو فلاخن دارد

از غم جسم بود جان مجرد فارغ

طایر قدس چه حاجت به نشیمن دارد؟

هست بر سلسله زلف روان حکم نسیم

ناوک آه چه اندیشه ز جوشن دارد؟

دست می بایدش اول ز سر خود شستن

هر که چون غنچه سر و برگ شکفتن دارد

خردسالی که منم واله و دیوانه او

دل سنگین عوض سنگ به دامن دارد

نگه گرم تو با غیر ندارد کاری

هر چه دارد به من سوخته خرمن دارد

فرصت حرف نخواهی به لب خود دادن

گر بدانی که چه مقدار مکیدن دارد

جور بر عاشق بیدل ز مروت دورست

مرغ بسمل چه پر و بال شکستن دارد؟

سخنی کز سر دردست کند دل را گرم

ناله صائب دل خسته شنیدن دارد

 
 
 
خیالی بخارایی

میر مجلس که چو لب بادهٔ روشن دارد

مردمی باشد اگر دارد و از من دارد

غمزه ات از پی دل چند کنم چشم سیاه

اینک اینک دل من گر سر بردن دارد

گِرد لب طوطیِ خطّ تو چه شیرین مرغی ست

[...]

هلالی جغتایی

چیست آن خسرو سیمین‌بدن زرین‌تاج؟

که به شب خانهٔ فولاد نشیمن دارد

چو ستون‌ست ولی از مدد خیمه بپاست

سیم‌گون‌ست ولی جامه ز آهن دارد

بته پیرهن آل عجب شاخ گلی‌ست!

[...]

فضولی

باز گلزار صفای رخ جانان دارد

هر طرف زینتی از سنبل و ریحان دارد

دارد آن لطف کنون باغ که از دیدن آن

این که دل را نرسد ذوق چه امکان دارد

بشنو زمزمه مرغ خوش الحان و مگو

[...]

صائب تبریزی

اشک ما آتش حل کرده به دامن دارد

دانه سوختگان برق به خرمن دارد

با کلاه نمد خویش بسازید که شمع

تاج بر طرف سر و اشک به دامن دارد

آن به سرچشمه مقصود تواند ره برد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه