گنجور

 
صائب تبریزی

دولت حسن ز خط زیر و زبر می‌گردد

این ورق از نفس سوخته برمی‌گردد

چشم خورشید که در خیره نگاهی مثل است

در گلستان تو پوشیده نظر می‌گردد

ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون

ماه از هاله نهان زیر سپر می‌گردد

بر نظر منت پیراهن یوسف دارد

هر نگاهی که ز رخسار تو برمی‌گردد

در نگیرد سخن عشق به ارباب هوس

آتش افسرده ازین هیزم تر می‌گردد

در ته سنگ ملامت دل سودایی ما

کبک مستی است که در کوه و کمر می‌گردد

بی‌قراری است مرا باعث آرامش دل

لنگر کشتی من موج خطر می‌گردد

شوق چون قافله‌سالار شود رهرو را

پای خوابیده پر و بال دگر می‌گردد

سخن از غور سخن‌سنج گرامی گردد

قطره در حوصله بحر گهر می‌گردد

خجلت بی‌ثمری قد مرا کرده دوتا

شاخ هرچند خُم از جوش ثمر می‌گردد

گوهر از خجلت اظهار طمع آب شود

آبرو جمع چو گردید گهر می‌گردد

در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش

خاک در حوصله مور شکر می‌گردد

منه انگشت به گفتار بزرگان صائب

تیر بر چرخ مینداز که برمی‌گردد