زمن راز دل صدچاک پوشیدن نمی آید
زبوی گل، نفس در سینه دزدیدن نمی آید
اگرچه خار این بستانم، اما خار دیوارم
زدست کوته من دل خراشیدن نمی آید
اگر دریای گوهر زیر دامن چون حباب آرم
زچشم سیر من بر خویش بالیدن نمی آید
زخواب نیستی برجسته ام از شورش هستی
زدست من بغیر از چشم مالیدن نمی آید
فلکها سینه می دزدند از داغ جنون من
زهر کم ظرف رطل عشق نوشیدن نمی آید
مرا مست لقا سر در بیابان جهان دادی
ندانستی ز مستان غیر لغزیدن نمی آید؟
به هر سروی که پیچم نگسلم پیوند از و هرگز
زمن چون تاک بر هر نخل پیچیده نمی آید
بشو دست از جهان گر چشم فیض از صبحدم داری
که از دست نگارین شیر دوشیدن نمی آید
به یک نیت تمام عمر می آرم بسر صائب
به هر نیت زمن چون قرعه غلطیدن نمی آید
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
زدست خواجه از ابرام زر بیرون نمی آید
ازین رگ خون به زخم نیشتر بیرون نمی آید
چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
که از دلبستگی ز انجا خبر بیرون می آید
فرو رو در سخن تا دامن معنی به دست آری
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.