زدست خواجه از ابرام زر بیرون نمی آید
ازین رگ خون به زخم نیشتر بیرون نمی آید
چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
که از دلبستگی ز انجا خبر بیرون می آید
فرو رو در سخن تا دامن معنی به دست آری
که بی غواصی از دریا گهر بیرون نمی آید
مگر صحرایی انشا از غبار دل کنم، ورنه
زمین از عهده این چشم تر بیرون نمی آید
گریبان پاره سازد سنگ را حسنی که شوخ افتد
صدف از عهده پاس گهر بیرون نمی آید
فراغت دارد از نشو و نما تخمی که می سوزد
سر سوداییان از زیر پر بیرون نمی آید
نیم بی ظرف تا سازم سیاه از آه عالم را
چو داغ لاله آهم از جگر بیرون نمی آید
نشویی دست تا از اختیار خویشتن صائب
ترا کشتی زدریای خطر بیرون نمی آید
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
زمن راز دل صدچاک پوشیدن نمی آید
زبوی گل، نفس در سینه دزدیدن نمی آید
اگرچه خار این بستانم، اما خار دیوارم
زدست کوته من دل خراشیدن نمی آید
اگر دریای گوهر زیر دامن چون حباب آرم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.