گنجور

 
صائب تبریزی

ز آهم نم به چشم چرخ بداختر نمی‌آید

به دود تلخ، اشک از دیده مجمر نمی‌آید

مگر یاقوت سیرابش به داد من رسد، ورنه

مرا سیراب گردانیدن از کوثر نمی‌آید

چنان کز زلف او آمد دلم بیرون به ناکامی

به این نومیدی از ظلمات اسکندر نمی‌آید

کمال اهل معنی در غریبی می‌شود ظاهر

که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمی‌آید

برآید هر که با خود، برنیاید عالمی با او

شود از مور عاجز هرکه با خود برنمی‌آید

در افتادگی زن تا ز منزل سر برون آری

که قطع این ره از مقراض بال و پر نمی‌آید

حریم سینه زندان است بر دل‌های سودایی

که چون غلتان شود خودداری از گوهر نمی‌آید

به تمکینی به آغوش من بی‌تاب می‌آیی

که می از شیشه سربسته در ساغر نمی‌آید

به تنهایی گرفت آفاق را خورشید بی‌انجم

ز اقبال آنچه می‌آید ز صد لشکر نمی‌آید

ز خودداری نشد کم گریهٔ بی‌اختیار من

علاج شورش این بحر از لنگر نمی‌آید

من بی‌تاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟

که آواز سپند از محفل او برنمی‌آید