گنجور

 
صائب تبریزی

چه شد گر خصم بداختر بهای من نمی داند؟

کمال عیسوی را دیده سوزن نمی داند

مگو واعظ حدیث دوزخ و جنت به اهل دل

که سرگرم محبت گلشن از گلخن نمی داند

تو بی پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود

وگرنه آه مظلومان ره روزن نمی داند

زکافر نعمتی دل شکوه از داغ و جنون دارد

که بلبل قدر گل تا هست در گلشن نمی داند

دل بیدار را خواب اجل بیدارتر سازد

چراغ ما زدامان کفن مردن نمی داند

مشو از قتل ما ایمن که چون فرهاد خون ما

نخواباند به خون تا خصم را، خفتن نمی داند

سرآدم گشته ام چون سرمه در علم نظر بازی

زبان چشم خوبان را کسی چون من نمی داند

توان کردن به ابرام از نکویان کام دل حاصل

دم این تیغ بی زنهار، برگشتن نمی داند

نداری رحم اگر بر غیر، برخود رحم کن صائب

که آتش گرم چون شد دوست از دشمن نمی داند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

دل دیوانهٔ من دوست از دشمن نمی‌داند

چو آتش شعله‌ور شد آب از روغن نمی‌داند

غریبی و وطن یکسان بود دل‌های حیران را

قفس را عندلیب مست از گلشن نمی‌داند

نمی‌افتد به فکر سینه چون دل گشت هرجایی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
سلیم تهرانی

چو آهم گرم گردد، دوست از دشمن نمی‌داند

که آتش تند چون شد، آب از روغن نمی‌داند

ز شوق او دماغ پیر کنعان سوخت، پنداری

ره بیت‌الحزن را بوی پیراهن نمی‌داند

شکایت می‌کنند از باغبان، از گل نمی‌نالند

[...]

فیاض لاهیجی

جدا از کوی او شوقم گل و گلشن نمی‌داند

دلم ذوق تپیدن، دیده‌ام دیدن نمی‌داند

نیارم گفت حال خویش پنداری درین کشور

کسی درد دل ناگفته فهمیدن نمی‌داند

گهی در دیده جا دارد، گهی در سینة تنگم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه