دل دیوانهٔ من دوست از دشمن نمیداند
چو آتش شعلهور شد آب از روغن نمیداند
غریبی و وطن یکسان بود دلهای حیران را
قفس را عندلیب مست از گلشن نمیداند
نمیافتد به فکر سینه چون دل گشت هرجایی
ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمیداند
ز شکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل
که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمیداند
ز آتش دور میگردد از آن دایم سپند من
که آیین نشست و خاست در گلخن نمیداند
مگر خط نرم سازد دل چون سنگ خارا را
وگرنه دود آه ما ره روزن نمیداند
غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند
برات آسمانی باز گردیدن نمیداند
مده زنهار عرض گفتگو صائب به بیدردان
که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمیداند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چه شد گر خصم بداختر بهای من نمی داند؟
کمال عیسوی را دیده سوزن نمی داند
مگو واعظ حدیث دوزخ و جنت به اهل دل
که سرگرم محبت گلشن از گلخن نمی داند
تو بی پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود
[...]
چو آهم گرم گردد، دوست از دشمن نمیداند
که آتش تند چون شد، آب از روغن نمیداند
ز شوق او دماغ پیر کنعان سوخت، پنداری
ره بیتالحزن را بوی پیراهن نمیداند
شکایت میکنند از باغبان، از گل نمینالند
[...]
جدا از کوی او شوقم گل و گلشن نمیداند
دلم ذوق تپیدن، دیدهام دیدن نمیداند
نیارم گفت حال خویش پنداری درین کشور
کسی درد دل ناگفته فهمیدن نمیداند
گهی در دیده جا دارد، گهی در سینة تنگم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.