گنجور

 
صائب تبریزی

دل دیوانهٔ من دوست از دشمن نمی‌داند

چو آتش شعله‌ور شد آب از روغن نمی‌داند

غریبی و وطن یکسان بود دل‌های حیران را

قفس را عندلیب مست از گلشن نمی‌داند

نمی‌افتد به فکر سینه چون دل گشت هرجایی

ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمی‌داند

ز شکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل

که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمی‌داند

ز آتش دور می‌گردد از آن دایم سپند من

که آیین نشست و خاست در گلخن نمی‌داند

مگر خط نرم سازد دل چون سنگ خارا را

وگرنه دود آه ما ره روزن نمی‌داند

غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند

برات آسمانی باز گردیدن نمی‌داند

مده زنهار عرض گفتگو صائب به بی‌دردان

که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمی‌داند

 
 
 
صائب تبریزی

چه شد گر خصم بداختر بهای من نمی داند؟

کمال عیسوی را دیده سوزن نمی داند

مگو واعظ حدیث دوزخ و جنت به اهل دل

که سرگرم محبت گلشن از گلخن نمی داند

تو بی پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
سلیم تهرانی

چو آهم گرم گردد، دوست از دشمن نمی‌داند

که آتش تند چون شد، آب از روغن نمی‌داند

ز شوق او دماغ پیر کنعان سوخت، پنداری

ره بیت‌الحزن را بوی پیراهن نمی‌داند

شکایت می‌کنند از باغبان، از گل نمی‌نالند

[...]

فیاض لاهیجی

جدا از کوی او شوقم گل و گلشن نمی‌داند

دلم ذوق تپیدن، دیده‌ام دیدن نمی‌داند

نیارم گفت حال خویش پنداری درین کشور

کسی درد دل ناگفته فهمیدن نمی‌داند

گهی در دیده جا دارد، گهی در سینة تنگم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه