گنجور

 
صائب تبریزی

دل دیوانهٔ من دوست از دشمن نمی‌داند

چو آتش شعله‌ور شد آب از روغن نمی‌داند

غریبی و وطن یکسان بود دل‌های حیران را

قفس را عندلیب مست از گلشن نمی‌داند

نمی‌افتد به فکر سینه چون دل گشت هرجایی

ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمی‌داند

ز شکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل

که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمی‌داند

ز آتش دور می‌گردد از آن دایم سپند من

که آیین نشست و خاست در گلخن نمی‌داند

مگر خط نرم سازد دل چون سنگ خارا را

وگرنه دود آه ما ره روزن نمی‌داند

غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند

برات آسمانی باز گردیدن نمی‌داند

مده زنهار عرض گفتگو صائب به بی‌دردان

که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمی‌داند