گنجور

 
صائب تبریزی

زپیری حرص دنیا نفس طامع را دو بالا شد

گدا را کاسه در یوزه از کوری مثنی شد

نگردد تنگ از سنگ ملامت شهر و کو بر من

که از مشرب غبار خاطرم دامان صحرا شد

زهمچشمی بلایی نیست بدتر عشقبازان را

زلیخا کور شد تا دیده یعقوب بینا شد

نمی آید بهم چون طوق قمری حلقه چشمش

نظر بازی که محو قامت آن سرو بالا شد

نمی دانم چه گویم شکر آن غارتگر دلها

که از سودای او هر ذره خاکم سویدا شد

تعجب نیست گر دارم امید رحم از ان ظالم

نه آخر مومیایی هم زسنگ خاره پیدا شد؟

نگردد تیره بختی مهر لب حرف آفرینان را

سواد از سرمه روشن می کند چشمی که گویا شد

ندارد تاب دست انداز، صائب دامن عصمت

که بوی پیرهن آواره از دست زلیخا شد

 
 
 
حزین لاهیجی

فروزان چهره چون شمع آمدی، دلها تسلّی شد

شب روشن سوادان از خطت صبح تجلّی شد

شنیدی شکوهام، از شرم طاقت آب گردیدم

به حرفم گوش دادی، بر زبانم لفظ، معنی شد

به سویم گرم دیدی، شبنم آسا از میان رفتم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه