گنجور

 
صائب تبریزی

مرا نازک نهالی قصد جان ناتوان دارد

که تیغش جوهر از پیچ و خم موی میان دارد

کدامین آتشین رخسار بزم افروز عالم شد؟

که خون زاهدان خشک، جوش ارغوان دارد

نصیبی نیست غیر از درد و داغ عشق عاشق را

هما از سفره شاهان نظر بر استخوان دارد

هجوم زیردستان نفس رعنا را کند کافر

زطوق قمریان زنار سرو بوستان دارد

از ان از تیغ خورشیدست هر دم تیزتر عاشق

که از سنگ ملامت هر قدم چندین فسان دارد

نیندازد زقیمت خاکساری پاک طینت را

کجا گرد یتیمی آب گوهر را زیان دارد؟

چه باشد یارب از درد طلب حال تهیدستان

در آن دریا که گوهر پیچ و تاب ریسمان دارد

از آن از جبهه خورشید دایم نور می بارد

که با آن منزلت پیوسته سر بر آستان دارد

ندارم از قماش حسن آگاهی، همین دانم

که چون رخسار یوسف آتشی این کاروان دارد

سلیمان مور را در دست خود جا داد چون خاتم

که می گوید بزرگان را سبکروحی زیان دارد؟

مشو ای لاله رخسار از دل مجروح ما غافل

که آتش را گلستان این کباب خونچکان دارد

سخن چون آب حیوان زنده می دارد سخنور را

پر طوطی زگویایی بهار بی خزان دارد

برآ از پرده هستی اگر آسودگی خواهی

که طوفان حوادث بال و پر زین بادبان دارد

زسختیهای راه کعبه مقصد چه می پرسی؟

که از دلهای سنگین بتان سنگ نشان دارد

چو افتادی به بحر عشق دست و پا مزن صائب

که از تسلیم، ساحل این محیط بیکران دارد