گنجور

 
صائب تبریزی

به هر آب تنک کی همت من آشنا گردد؟

من و بحری که از یک موجش این نه آسیا گردد

خودی سرگشته دارد راه پیمایان عالم را

زخود هر کس که پا بیرون گذارد رهنما گردد

چه رسم است این که هر کس از سعادت بهره ای دارد

برای استخوانی گرد عالم چون هما گردد

قفس هم می تواند مانع از پرواز شد ما را

اگر شیرازه آتش زنقش بوریا گردد

درین گلشن که رنگ و بو زهم بیگانگی دارد

کسی تا کی به دنبال نسیم آشنا گردد؟

گرانبار تعلق کاروانسالار می خواهد

چه لازم بوی پیراهن به دنبال صبا گردد؟

اگر دل را زتن خواهی جدا، برآه زور آور

که روز باد، کاه از دانه در یک دم جدا گردد

محال است این که پیکان ترا از دل برون آرد

اگر سنگ ملامت سر بسر آهن ربا گردد

سکندر می کند در یوزه آب از خضر، غافل

کز اکسیر قناعت آبرو آب بقا گردد

مبادا هیچ کس را روز سختی در کمین یارب

دل گندم دو نیم از بیم سنگ آسیا گردد

دل از رد و قبول هر دو عالم کنده ام صائب

پر کاهی ندارم تا وبال کهربا گردد