گنجور

 
صائب تبریزی

مبادا بر سر من سایه بال هما افتد

کز این ابر سیه آیینه دل از صفا افتد

به سیم قلب مشکن گوهر قدر عزیزان را

که یوسف گر به چاه افتد ازان به کز بها افتد

سرافرازی چو شمع آن را رسد در بزم سربازان

که زیر پا نبیند گر سرش در زیر پا افتد

تلاش خاکساری برد آرام و قرارم را

پریشان می شود هر کس به فکر کیمیا افتد

در آغوش صدف افسرده گردد قطره باران

گره در کارش افتد هر که از یاران جدا افتد

گرانجانی نگردد لنگر تمکین خسیسان را

که بهر جذب سوزن رعشه بر آهن ربا افتد

سفید از دل سیاهی گشت موی نافه چون پیران

نیابد از جوانی بهره هر کس در خطا افتد

سبکروحی که از دوش افکند بار علایق را

نگیرد نقش پهلویش اگر بر بوریا افتد

ز عاجز نالی ما دل نگردد نرم گردون را

کجا از ناله گندم زگردش آسیا افتد؟

نسازد کند جان سختی دم تیغ حوادث را

زسنگ سرمه هیهات است سیلاب از صدا افتد

زحرف پوچ صائب صبر نبود ژاژخایان را

زبرگ کاه آتش در نهاد کهربا افتد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode