گنجور

 
صائب تبریزی

گلشن حسن از بهار عشق خرم می‌شود

اشک بلبل رنگ چون گرداند شبنم می‌شود

پیش پا دیدن بلا گردان سنگ تفرقه است

ایمن است از سنگ طفلان شاخ چون خم می‌شود

دشمن خود را به کام خویش دیدن مشکل است

می‌شوم من منفعل چون خصم ملزم می‌شود

سینه‌ای چون صبح می‌خواهد قبول داغ عشق

دیو پندارد سلیمانی به خاتم می‌شود

بس که پیکان ترا در جان و دل دزدیده‌ایم

در رگ ما سخت‌جانان نیشتر خم می‌شود

سازگار طبع انسان نیست عیش و بی‌غمی

می‌رود بیرون ز جنت هرکه آدم می‌شود

نیست صائب آفت باران بی‌جا کم ز برق

مزرع ما خشک ازین اشک دمادم می‌شود