گنجور

 
صائب تبریزی

زان رخ گلگون عرق یاقوت احمر می‌شود

چون زمین افتاد قابل دانه گوهر می‌شود

گر چنین مجنون ما را عشق در شور آورد

دامن دشت جنون صحرای محشر می‌شود

آب جای باده گلرنگ نتواند گرفت

تشنه دیدار کی قانع به کوثر می‌شود؟

از گریبان خموشی هرکه آرد سر برون

چون چراغ صبحگاهی خرج صرصر می‌شود

با سر آزاده‌ام فارغ ز دولت کاین هما

بر سر بی‌مغز دایم سایه‌گستر می‌شود

خجلت از حرف مکرر لازم فهمیدگی است

منفعل کی طوطی از حرف مکرر می‌شود؟

جلوه‌های مختلف دارد می دولت که آب

زنگ در آیینه و در تیغ جوهر می‌شود

آه خون‌آلود را چندان که می‌دزدم به دل

از گره چون رشته باران رساتر می‌شود

نیست خوان پر ز نعمت را به سرپوش احتیاج

کی سر آزادگان قانع به افسر می‌شود؟