گنجور

 
صائب تبریزی

داغ ناسور مرا گر بر دل صحرا نهند

از خجالت لاله ها بر کوه پا بالا نهند

از لب پیمانه ها خیزد نوای العطش

پنبه مغز مرا گر بر سر مینا نهند

این عزیزانی که من در مصر دولت دیده ام

در ترازو جنس یوسف را به استغنا نهند

کشتی جمعی که دارد از توکل بادبان

بیشتر در غیر موسم روی در دریا نهند

پرتو رویش چنین گر مجلس افروزی کند

زود باشد شمعها سر را به جای پا نهند

غنچه خسبانی که سر پیچیده اند از روزگار

سر چو صائب بر سر زانوی استغنا نهند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode