گنجور

 
صائب تبریزی

ناله آتش عنانم رخنه در گردون کند

گریه پا در رکابم شهر را هامون کند

دامن فکر بلند آسان نمی آید به دست

سرو می پیچد به خود تا مصرعی موزون کند

دست لیلی را غرور حسن دارد در نگار

پنجه شیران مگر دلجویی مجنون کند

پای ما از خار صحرای جنون را ساده کرد

وای بر دستی که خار از پای ما بیرون کند

کار با عمامه و دور شکم افتاده است

خم درین محفل بزرگیها به افلاطون کند

رزق ما لب بستگان را بی طلب خواهد رساند

آن که خاک بی زبان را طعمه از قارون کند

صفحه را جیب و بغل گنجینه گوهر شود

خامه صائب چو دست از آستین بیرون کند

 
 
 
قطران تبریزی

ابر آزاری بلؤلؤ باغرا قارون کند

در چمن بیجاده از پیروزه سر بیرون کند

گر نبد کنجور قارون ابر درافشان چرا

هر بهار از گنج قارون باغرا قارون کند

گوشوار شاخ را از لؤلؤ لالا کند

[...]

انوری

ای خداوندی که از دریای دستت روزگار

آز مفلس را چو کان تا جاودان قارون کند

گر سموم قهر تو بر بحر و کان یابد گذر

در این بیجاده و بیجادهٔ آن خون کند

ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد

[...]

سلمان ساوجی

هر شب این اندیشه در بر غنچه را دل خون کند

کز دل آخر چون جمالت روی گل بیرون کند

تا ببندد خواب نرگس تا گشاید کار گل

گاه مرغ افسانه خواند گاه باد افسون کند

از صبا روی صحاری خنده چون لیلی کند

[...]

صائب تبریزی

کی گره باز از دل من باده گلگون کند؟

نی مگر دست نوازش ز آستین بیرون کند

خارخاری هر که را در دل بود چون گردباد

ریشه هیهات است محکم در دل هامون کند

چشم پوشیدن زدنیا بر خسیسان مشکل است

[...]

قدسی مشهدی

میرم ار خوی ستمکاری ز سر بیرون کند

شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟

دایه را پستان به ناخن می‌تراشد طفل عشق

تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند

آنکه می‌خواهد غمی بردارد از روی دلم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه