گنجور

 
صائب تبریزی

عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند

مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند

عقد دندان در کنارم ریخت از تار نفس

رشته خشکی زچندین گوهر سیراب ماند

کاروان یوسف از کنعان به مصر آورد روی

دولت بیدار رفت و پای ما در خواب ماند

غمگساران پا کشیدند از سر بالین من

داغ افسوسی بجا از صحبت احباب ماند

زان گهرهایی که می شد خیره چشم عقل از و

در بساط زندگی گرد و کف و خوناب ماند

دل ز بی عشقی درون سینه ام افسرده شد

داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند

تن پرستی فرصت مالیدن چشمی نداد

روی مطلب در نقاب پرده های خواب ماند

عقل از کار دل سرگشته سر بیرون نبرد

در دل بحر وجود این عقده گرداب ماند

اهل دردی صائب از عالم دچار ما نشد

در دل ما حسرت این گوهر نایاب ماند

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
امیر شاهی

گر من از خاک درت رفتم، دل شیدا بماند

تن روان شد بر طریق عزم و جان آنجا بماند

من خود آواره شدم، لیکن دل درمانده را

پرسشی میکن، که در کویت تن تنها بماند

عاشقان را در غمت دل رفت و درد دل نرفت

[...]

میلی

جان به حسرت دادم و آزار دل بر جا بماند

در جگر زان غمزه پیکانهای استغنا بماند

وه که افسون جنون دست از گریبانم نداشت

طوق رسوایی به گردن، بند غم بر پا بماند

ای دل دیوانه، تن در ده به رسوایی که باز

[...]

کلیم

ز آنهمه صبر و سکون در دل کف خوناب ماند

کاروان ما بجای آتش از وی آب ماند

آه اگر آتش بدل زد اشک در کار خودست

گر بسوزد خانه خواهد قسمت سیلاب ماند

چشم بر بهبود پیری داشتم آنهم نشد

[...]

صائب تبریزی

عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند

مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه