گنجور

 
صائب تبریزی

شمع ما را عاقبت اشک دمادم می خورد

حاصل این بوستان را چشم شبنم می خورد

می خورم خون از سفال و لب به دندان می گزم

وای بر آن کس که می از ساغر جم می خورد

باده لعلی نهان در سنگ اگر گردد رواست

در چنین عهدی که آدم خون آدم می خورد

شعله خاشاک را پا در رکاب رحلت است

گرمی هنگامه خط زود بر هم می خورد

لطف حق در سنگ روزی می رساند بی دریغ

بهر روزی آدمی چندین چرا غم می خورد؟

فیض اهل جود یکسان است در موت و حیات

کاروان روزی همان از خاک حاتم می خورد

پشت بر گل کرد شبنم، دید تا خورشید را

صحبت زود آشنایان زود بر هم می خورد

غوطه در خون شفق زد ماه نو تا رزق یافت

کیست کز گردون لب نانی مسلم می خورد؟

موج بی پروا زتعمیر حباب آسوده است

کی غم دلهای ما آن زلف پرخم می خورد؟

گر نگیرد پنجه اش را سیر چشمیهای حسن

تیغ او خون دو عالم را به یک دم می خورد

 
 
 
اهلی شیرازی

گرچه بر ارباب دانش خرمن عالم جوی است

لیک از جور فلک صاحب هنر غم میخورد

مزرع دنیا بآدم سیرتان یکجو نداد

هر که حیوان مشرب آمد ملک عالم میخورد

سیدای نسفی

چشم او خون دل عاشق دمادم می خورد

پاسبان کعبه آب از چاه زمزم می خورد

زلف آن بالا بلند از جوش دلها شد دو تا

شاخ چون بسیار بار آور شود خم می خورد

از رفیقان جهان یاری طمع کردن خطاست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه