گنجور

 
صائب تبریزی

سیل اشک من بساط سبزه را پامال کرد

گوشمال ناله من بلبلان را لال کرد

التفاتی هست با نازک خیالان حسن را

ساغر خود را هلال از مهر مالامال کرد

عندلیب ما زقید بیضه تا آزاد شد

در دبستان قفس مشق شکست بال کرد

در حریم کعبه فانوس، دیگر ره نیافت

تا صبا خاکستر پروانه را پامال کرد

شکوه بیطاقتان یاقوت را سازد کباب

لعلش از آتش زبانیهای ما تبخال کرد

خنده ات مهر خموشی بر لب پیمانه زد

چشم شوخت شیشه آتش زبان را لال کرد

صائب از چشم و دلم افتاد ماه و آفتاب

تا به صید من نگاه گرم او اقبال کرد