گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صائب تبریزی

از سر و سامان چه می پرسی من دیوانه را؟

جوش می برداشت از جا سقف این میخانه را

تا نگردد آب دل از ناله های آتشین

نیست ممکن یافتن آن گوهر یکدانه را

ابجد عشق مجاز از نونیازان خوشنماست

پیر گشتی واگذار این بازی طفلانه را

از خس و خاشاک بگذر، گرد گلها طوف کن

تا چو زنبور عسل پر شهد سازی خانه را

دامن فرصت مده از کف که دوران بهار

نیست چندانی که گل بر سر کشد پیمانه را

رحم کن بر ما سیه بختان که با آن سرکشی

شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را

هر که آمد پیش آن کان ملاحت سرگذاشت

از زمین شور بیرون شد نباشد دانه را

سرمپیچ از تیغ اگر داری سر جانان که هست

ره در آن کاکل ز هر زخم نمایان شانه را

آسمان ها در شکست من کمرها بسته اند

چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را؟

هیچ عضوی بی بصیرت نیست در ملک وجود

ورنه چون پهلو شناسد بستر بیگانه را؟

بیشتر گردید سودای من از تدبیر عقل

چوب گل شد تخته مشق جنون دیوانه را

حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست

پیش مردم شمع در بر می کشد پروانه را

یک جهت شو در طریق حق که نتواند گرفت

هر دو عالم پیش راه همت مردانه را

میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست

کج بنا کردند از اول، قبله این خانه را

مشکل است از درد و داغ عشق دل برداشتن

ورنه می دادم به سیلاب فنا این خانه را

در سحر زنهار بی اشک پشیمانی مباش

می کند این سرزمین پاک، گوهر دانه را

همتی ای کعبه در کار من دیوانه کن

تا مگر شایسته گردم خدمت بتخانه را

فارغ از وسواس شیطان است دلهای سیاه

نیست شبهای بهاران رونقی افسانه را

زود باشد از خجالت آب گردد چون حباب

هر که از دریا جدا کرده است صائب خانه را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۲۷ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
وطواط

ای هوای تو شده مقصود هر فرزانه را

چرخ با مهر تو خویشی داده هر بیگانه را

صورتی شاهانه داری ، سیرتی در خورد آن

سیرت شاهانه باید صورت شاهانه را

نکته ای ز الفاظ تو ابکم کند گوینده را

[...]

امیرخسرو دهلوی

باز دل گم گشت در کویت من دیوانه را

از کجا کردم نگاه آن شکل قلاشانه را

گاه گاه، ای باد، کانجاهات می افتد گذر

ز آشنایان کهن یادی ده آن بیگانه را

هر شب از هر سوی در می آیدم در دل خیال

[...]

سلمان ساوجی

محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را

غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را

این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌اند

[...]

ناصر بخارایی

می‌کشد عشق تو سوی خود دل دیوانه را

هست سوزی کو به شمعی می‌کشد پروانه را

سیل چشمم رفت و ویران کرد بنیاد دلم

چون ز درد و غم نگه دارم من این ویرانه را

میل خالت دارم و اندیشه‌ام از زلف توست

[...]

جامی

رخنه کردی دل به قصد جان من دیوانه را

دزد آری بهر کالا می شکافد خانه را

تخم مهر خال او در دل میفکن ای رقیب

بیش ازین ضایع مکن در سنگ خارا دانه را

خیز گو مشاطه کاندر زلف مشکینت نماند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه