گنجور

 
صائب تبریزی

در شکایت ریختی دندان نعمت خواره را

کهنه کردی در ورق گردانی این سی پاره را

جوهر دل شد عیان از گرم و سرد روزگار

آب و آتش ذوالفقاری کرد این انگاره را

اهل دل را گفتگوی عشق آب زندگی است

نیست نقلی به ز اخگر مرغ آتشخواره را

دل نهاد درد تا بودم، فراغت داشتم

چاره جویی کرد سرگردان من بیچاره را

من که در صحرای خودکامی سراسر می روم

چون توانم جمع کردن این دل صد پاره را؟

عشرت روی زمین بسته است در آرام دل

خواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره را

گر دل خود زنده خواهی خاکساری پیشه کن

به ز خاکستر لباسی نیست آتشپاره را

گوشه چشمی اگر صائب به حال من کنند

سرمه می سازم ز برق تیشه سنگ خاره را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۱۲ به خوانش پزی ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را

گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را

سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر

کو به تابش زر کند مر سنگ‌های خاره را

سینه خود باز کردم زخم‌ها بنمودمش

[...]

کمال خجندی

کعبه کویش مراد است این دل آواره را

با مراد دل رسان بارب من بیچاره را

دل دران کو رفت و شد آواره من هم می روم

تا ازان آواره تر سازم دل آواره را

در میان خار و خارا گر تونی همراه من

[...]

صائب تبریزی

از هوا گیرد سر دیوانه سنگ خاره را

نیست از رطل گران اندیشه ای میخواره را

خاطر آشفته را شیرازه کنج عزلت است

دل ز جمعیت پریشان می شود سی پاره را

خصم را کردم به همواری حصار خویشتن

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه