گنجور

 
صائب تبریزی

از هوا گیرد سر دیوانه سنگ خاره را

نیست از رطل گران اندیشه ای میخواره را

خاطر آشفته را شیرازه کنج عزلت است

دل ز جمعیت پریشان می شود سی پاره را

خصم را کردم به همواری حصار خویشتن

می کند آیینه من موم، سنگ خاره را

از تردد کرد آزادم دل بی آرزو

خواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره را

نیست چشم شوخ را مانع ز گردش بیخودی

ماندگی از سیر نبود اختر سیاره را

نیست ممکن برق را در ابر پنهان داشتن

چون عنانداری کنم آن شوخ آتشپاره را؟

سیر و دور سبحه در محراب افزون می شود

در عبادت جمع چون سازم دل صد پاره را؟

ریزه چینان قناعت را تلاش رزق نیست

سنگ، روزی می رساند مرغ آتشخواره را

می پذیرد گر به خود شیرازه اوراق خزان

می توان گردآوری کردن دل صد پاره را

کاسه دریوزه گردد چون صدف شد بی گهر

ریزش دندان فزاید حرص روزی خواره را

تا به چند این صید وحشی را عنانداری کنم؟

سر به صحرا می دهم صائب دل آواره را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۱۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را

گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را

سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر

کو به تابش زر کند مر سنگ‌های خاره را

سینه خود باز کردم زخم‌ها بنمودمش

[...]

کمال خجندی

کعبه کویش مراد است این دل آواره را

با مراد دل رسان بارب من بیچاره را

دل دران کو رفت و شد آواره من هم می روم

تا ازان آواره تر سازم دل آواره را

در میان خار و خارا گر تونی همراه من

[...]

صائب تبریزی

در شکایت ریختی دندان نعمت خواره را

کهنه کردی در ورق گردانی این سی پاره را

جوهر دل شد عیان از گرم و سرد روزگار

آب و آتش ذوالفقاری کرد این انگاره را

اهل دل را گفتگوی عشق آب زندگی است

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه