گنجور

 
صائب تبریزی

از فکر زلف یار رهایی امید نیست

سودای او شبی است که صبحش پدید نیست

باشد نصیب بی ثمران حسن عاقبت

شیرازه نبات به جز چوب بید نیست

در چشم عاشقی که زبان دان ناز شد

چین جبین یار، کم از ماه عید نیست

در سوختن بلند نشد دود این سپند

چون من کسی ز نشو و نما ناامید نیست

محرومیم ز دل ز غبار علایق است

از گرد کاروان رخ یوسف پدید نیست

صائب دلش سیاه ازین صبح کاذب است

هر چند موی نافه ز پیری سفید نیست

 
 
 
نظیری نیشابوری

عشق مرا زبان حکایت بریدنیست

مکتوب سر به مهر دلم ناشنیدنیست

رازی که در دلست ز دل بایدم نهفت

گل های ناشکفته این باغ چیدنیست

جلد و بیاض و دفترم از راز دل پر است

[...]

فصیحی هروی

در می‌زنم چه شد که گشایش پدید نیست

قفل مرا معامله‌ای با کلید نیست

صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید

گویا که این گیاه خدا آفرید نیست

سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه