گنجور

 
نظیری نیشابوری

عشق مرا زبان حکایت بریدنیست

مکتوب سر به مهر دلم ناشنیدنیست

رازی که در دلست ز دل بایدم نهفت

گل های ناشکفته این باغ چیدنیست

جلد و بیاض و دفترم از راز دل پر است

چشمم به هرچه می افتد از هم دریدنیست

از سینه تا به چند برآم فرو برم

این نیم قطره خون که ز مژگان چکیدنیست

خصم آن حریف نیست که دل کین کشد ازو

زین تیر نیم کش پر و پیکان کشیدنیست

گفتم مگر به منزل مقصود پی برم

یک بار چند گام به هر سو دویدنیست

چون یافت دل که بر سر راهی رسیده ام

ننشست از طلب که به آن کو رسیدنیست

رفتیم و ره به کنه جمالش نیافتیم

قانع نگشت دل به رسیدن که دیدنیست

دیدیم و دیدنش ز خودی بی خودی نداد

این زهر اگر به حوصله کند چشیدنیست

زین عشق صد بلاست «نظیری » فسانه چند

افسون خامشی به لب و دل دمیدنیست