گنجور

 
صائب تبریزی

از لخت دل مرا مژه در چشم تر شکست

چون شاخ نازکی که ز جوش ثمر شکست

چون تیغ آب جوهر من شد زیادتر

چندان که روزگار مرا بیشتر شکست

جای شراب عشق نگیرد شراب عقل

نتوان خمار بحر به آب گهر شکست

در عاشقی همین دل بلبل شکسته نیست

اول سبوی غنچه درین رهگذر شکست

از جام غیر، آن لب میگون زیاد نیست

باید خمار خود ز شراب دگر شکست

گردید توتیای قلم استخوان من

از بس مرا فراق تو بر یکدگر شکست

مژگان اشکبار تو ای شمع انجمن

صد تیغ آبدار مرا در جگر شکست

خون می گشاید از رگ الماس سایه اش

آن نیش غمزه ای که مرا در جگر شکست

صائب چه شکرهاست که ما را چو زلف، یار

در هر شکستنی به طریق دگر شکست