گنجور

 
جامی

رنگ رخت ز تاب تب ای سیمبر شکست

رنگ شکسته ات دل اهل نظر شکست

هنگامه ساخت مه شب از انجم ولی چو دید

هنگام صبح روی تو هنگامه برشکست

بستی به قصد فرقت من بر میان کمر

بنشین که پشت طاقت من از کمر شکست

رخساره خوی فشان به گلستان درآمدی

لطف رخ تو رونق گلهای تر شکست

هر شیشه امید که تدبیر عقل ساخت

سنگ جفای عشق تو در یکدگر شکست

رفتم که گل به باغ شود مرهم دلم

صد نشترم ز خار غمت در جگر شکست

قدر شکر شکست خط سبز بر لبت

طوطی ندیده کس که بدینسان شکر شکست

جامی چو یافت خانه خود را تهی ز تو

دیوار کند و بام بیفکند و درشکست