گنجور

 
صائب تبریزی

گنجینه جواهر ما پاک گوهری است

نقدی که در خزانه ما هست بی زری است

بر ما چه اعتراض که بی قدر و قیمتم؟

گوهر اگر به خاک فتد جرم جوهری است

در کار عشق سعی به جایی نمی رسد

در بحر دست و پا زدن از ناشناوری است

دارد دل ترا هوس از عشق بی نصیب

این شیشه چون تهی شود از می پر از پری است

در اشک و آه اگر نکند صرف، غافل است

چون شمع زندگانی آن کس که سرسری است

پیری چه خون که در جگر ما نمی کند

قد دوتای ما دویم چرخ چنبری است

گفتار دلفریب تو در پرده حجاب

سیلاب عقل و هوش چو سر گوشی پری است

باقی ز خیر کن زر و سیم فناپذیر

ای خواجه گر ترا هوس کیمیاگری است

دلبسته هوا به نسیمی فتد ز پا

کوتاهی حیات حباب از سبکسری است

صائب ز مال حرص یکی می شود هزار

بیدرد را گمان که غنا در توانگری است