گنجور

 
صائب تبریزی

این خار غم که در دل بلبل نشسته است

از خون گل خمار خود اول شکسته است

این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود

اول زمام محمل لیلی گسسته است

پای شکسته سنگ ره ما نمی شود

شوق تو مومیایی پای شکسته است

بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست

شبنم به روی گل به امانت نشسته است

از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین

دور نشاط نقطه به پرگار بسته است

بر سر گرفته ایم و سبکبار می رویم

کوه غمی که پشت فلک را شکسته است

آسوده از زوال خود آفتاب گل

تا باغبان به سایه گلبن نشسته است

برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک

با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است

پیوسته است سلسله موجها به هم

خود را شکسته هر که دل ما شکسته است

تا خویش را به کوچه گوهر رسانده ایم

صد بار رشته نفس ما گسسته است

داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها

از برگ گل به دامن ساقی نشسته است

خون در دل پیاله خورشید می کند

سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟

(در کام اژدهای مکافات چون رود؟

آزاده ای که خاطر موری نخسته است)

برهان برفشاندن دامان ناز اوست

گرد یتیممی که به گوهر نشسته است

تا بسته است با سر زلف تو عقد دل

صائب ز خلق رشته الفت گسسته است