گنجور

 
صائب تبریزی

آیینه دار روی تو شرم و حیا بس است

پهلونشین سرو تو بند قبا بس است

خود را مزن بر آتش خونهای بیگناه

دست ترا بهار و خزان حنا بس است

بشکن به ناز بر سر شمشاد شانه را

زلف ترا ز حلقه به گوشان صبا بس است

ما را کجاست طالع گل، خار این چمن

دامن اگر نمی کشد از دست ما بس است

رشکی به آفتاب پرستان نمی برم

محراب خاکساریم آن نقش پا بس است

اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست

چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است

صائب به خاک پای وی از سرمه صلح کن

در دودمان چشم تو این توتیا بس است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جامی

درویش را سرا سر کوی فنا بس است

ترک متاع و خانه متاع سرا بس است

گو هرگزم ز فرش منقش مباش رنگ

پهلو منقش از اثر بوریا بس است

گر خازن حرم نزند نعره درای

[...]

بیدل دهلوی

ما را به راه عشق طلب رهنما بس است

جایی ‌که نیست قبله‌نما نقش پا بس است

جنس نگه زهرکه بود جلوه سود ما

سرمایه بهرآینه‌کسب صفا بس است

ننشست اگر به پهلوی‌، ما تیر او، ز ناز

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه