گنجور

 
صائب تبریزی

پرواز من به بال و پر تیغ و خنجرست

هر زخم، مرغ روح مرا بال دیگرست

ما صلح کرده ایم ز گلشن به درد و داغ

آتش گل همیشه بهار سمندرست

تخت است دل ز وسوسه چون آرمیده شد

سر چون ز فکر پوچ تهی گشت افسرست

پای شکسته بر سر زانوی منزل است

دست ز کار رفته در آغوش دلبرست

از آرزوی جنت دربسته فارغ است

آن را که سر به جیب کشیدن میسرست

موی میان نازک پرپیچ و تاب اوست

تیغ برهنه ای که سراپای جوهرست

خودبینی از حیات ابد سنگ راه توست

از آب خضر، آینه سد سکندرست

از جاده بی نیاز بود رهنورد شوق

کلکی که کجروست مقید به مسطرست

صائب به سیم و زر نتوان شد ز اغنیا

آن را که هست چهره زرین توانگرست