گنجور

 
صائب تبریزی

ز داغ، سینه پر تیر من گلستان است

ز چشم شیر، نیستان من چراغان است

دلی که نقش تعلق به خود نمی گیرد

اگر به دست فتد، خاتم سلیمان است

پیاله ای که ترا وا رهاند از هستی

اگر به هر دو جهان می دهند، ارزان است

شکسته دل نتوان کرد خردسالان را

وگرنه شهر به دیوانه تو زندان است

گرفته است غم آب و دانه روی زمین

ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است

کباب مست مرا بی نمک به بزم آرید

پیاله تا به لبش می رسد، نمکدان است

کباب سوخته را اشک نیست، حیرانم

که چون ز خون دل من جهان گلستان است

درین بساط، چراغی که از نسیم فنا

به جان خویش نلرزد چراغ ایمان است

ز پاس شرم تو تن داده ام به بند لباس

وگرنه حلقه فتراک من گریبان است

مریز آب رخ خود برای نان صائب

که آبرو چو شود جمع، آب حیوان است

به چرب نرمی دشمن مرو ز ره صائب

که دام مکر درین خاک نرم پنهان است

 
 
 
امیر معزی

سدید ملک ملک عارض خراسان است

صفی دولت و مخدوم اهل دیوان است

پناه دین خدای و معین شرع رسول

عمر که همچو علیّ و صدیق و عثمان است

لقب سدید و صفی یافته است زانکه دلش

[...]

قوامی رازی

مدبری ملکی بر جهان جهانبان است

که هر چه گوئی از او صد هزار چندان است

احد صفت صمدی لم یلد و لم یولد

که پیک «و» نامه او جبرئیل و قرآن است

مقدری که خداوندی کرسی و عرش است

[...]

خاقانی

چه آفتی تو که کمتر غم تو هجران است

چه گوهری تو که کمتر بهای تو جان است

جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف

تو راست معجزه و نام تو سلیمان است

از آن زمان که تو را نام شد به خیره کشی

[...]

سعدی

هزار سختی اگر بر من آید آسان است

که دوستی و ارادت هزار چندان است

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست

که خار دشت محبت گل است و ریحان است

اگر تو جور کنی جور نیست، تربیتست

[...]

همام تبریزی

وداع چون تو نگاری نه کار آسان است

هلاک عاشق مسکین فراق جانان است

نگر مفارقت جان ز تن چگونه بود

به جان دوست که هجران هزار چندان است

ز وصل خود نفسی پیش از آن که دور شوم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه