گنجور

 
صائب تبریزی

حضور عالم ایجاد در قرار دل است

سفر اگر همه یک منزل است بار دل است

فغان که دیده جوهرشناس نیست ترا

وگرنه گوهر مقصود در کنار دل است

بهار در گره غنچه گوشه گیر شده است

نشاط روی زمین جمع در حصار دل است

زمین نشانه پایی است زان سبک جولان

سپهر غاشیه بردار شهسوار دل است

درین قلمرو عبرت اگر شکاری هست

کز او شکفته شود دل، همین شکار دل است

همان ز پرده چو نور نگاه سیارست

اگر چه عالم اسباب پرده دار دل است

تمیز نیک و بد نقش، کار آینه نیست

ز اختیار برون رفتن اختیار دل است

درین حدیقه گل از زندگی کسی چیند

که تار و پود حیاتش ز خار خار دل است

چه نعمتی است که افسردگان نمی دانند

که داغهای جگرسوز لاله زار دل است

غرض ز خوردن می تلخ کردن دهن است

وگرنه خون جگر آب خوشگوار دل است

دل شکسته به دست آر کز ریاض جهان

همیشه سبز صنوبر به اعتبار دل است

درین جهان پر آشوب اگر حصاری هست

کز اوست فتنه حصاری، همین حصار دل است

نظر سیاه مگردان به عمر جاویدان

که سرو کوتهی از طرف جویبار دل است

غم حواس چو تن پروران مخور صائب

که برگریز بدن، جوش نوبهار دل است