گنجور

 
صائب تبریزی

لب لعل تو ز خون دل من جام گرفت

سرو قد تو ز آغوش من اندام گرفت

هیچ کس زهره نظاره چشم تو نداشت

نمک اشک من این تلخی بادام گرفت

کوه تمکین تو تا سایه به دریا افکند

نبض بیتابی موج خطر آرام گرفت

خم می جلوه فانوس تجلی دارد

پرتو روی تو تا در می گلفام گرفت

می چکد خون ز جبین عرق شرم امروز

تا که از لعل لبت بوسه به پیغام گرفت؟

هر کجا حسن گلوسوز تو منزل سازد

می توان بوسه به رغبت ز لب بام گرفت

کرد یعقوب صفت جامه نظاره سفید

چشم هر کس به تماشای تو احرام گرفت

نیست یک شمع درین بزم به سرگرمی من

سوخت هر کس که من سوخته را نام گرفت

تا قیامت نتوانست گرفتن خود را

هر که صائب ز کف ساقی ما جام گرفت

 
 
 
انوری

ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت

که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت

خسرو اعظم دارای عجم وراث جم

که ازو رسم جم و ملک عجم نام گرفت

سایهٔ یزدان کز تابش خورشید سپهر

[...]

ناصر بخارایی

شهریاری که لب از خاتم او کام گرفت

نامداری که زر از سکهٔ او نام گرفت

قاآنی

باز با صعوه ندانم ز چه رو رام ‌گرفت

بازگیتی مگر از عدل شه آرام‌گرفت

آنکه چون آتش آین سوخت به مه‌تاب افکند

وآنکه چون مجمره افروخت ز جم جام‌ گرفت

حامی ملت اسلام حسن شه‌ که به دهر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه