گنجور

 
صائب تبریزی

بر روی تو صفا از خط شبرنگ گرفت

آخر این آینه خوش صیقلی از رنگ گرفت

مرغ دل با قفس سینه به پرواز آمد

باز این مطرب تر دست چه آهنگ گرفت؟

گشت از سلسله عمر ابد کامروا

هر که دامان سر زلف تو در چنگ گرفت

سبز شد ناخن تدبیر و نمی گردد صاف

از نم اشک که آیینه من زنگ گرفت؟

ورق بال مرا صفحه مسطر زده کرد

بس که بر بلبل من کار قفس تنگ گرفت

نه همین چهره صائب ز تو خونین جگرست

هر که آمد به تماشای تو این رنگ گرفت