گنجور

 
صائب تبریزی

عشق بیتابی ذرات جهان را سبب است

زردی چهره خورشید ز درد طلب است

یک زمان بی دم گرم و نفس سرد مباش

که ز انفاس، همین یک دو نفس منتخب است

مگشا لب به شکرخند که در عالم درد

رخنه مملکت دل، دم صبح طرب است

چون صدف هر که به دریوزه دهن باز کند

گرچه در آب گهر غوطه زند، خشک لب است

دل ز بیداری شب، زنده جاوید شود

چشمه خضر نهان در ته دامان شب است

ماه و خورشید بود شمع ته دامانش

سر زلفی که سیه روزی ما را سبب است

سبز تلخی نتوان یافت به شیرینی تو

گوشه چشم ترا چاشنی کنج لب است

چه کند صائب مسکین نگدازد چون موم؟

روزگاری است که دربند گران ادب است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سوزنی سمرقندی

قاضی اسعد که عمید است او خزاعی نسب است

مرکز دانش و سرمایه و فضل و ادب است

به عجم زاده ولی فخر نژاد عرب است

دیدن طلعت میمونْش طرب را سبب است

سخت عالی نسب و خوش‌خط و نیکو لقب است

[...]

انوری

روز می خوردن و شادی و نشاط و طرب است

ناف هفته است اگر غرهٔ ماه رجب است

برگ‌ریزان به همه حال فرو باید ریخت

به قدح آنچه از او برگ و نوای طرب است

مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت

[...]

سعدی

آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است

وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است

نه دهانیست که در وهم سخندان آید

مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است

آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت

[...]

فضولی

به دو گیسو مه روی تو نه چندان عجب است

عرصه جلوه خورشید میان دو شب است

جان شیرین به کدامین بسپارم چه کنم

دو دلم در دل من تا هوس آن دو لب است

نه وفا از تو به دل می‌گذرانم نه وصال

[...]

بیدل دهلوی

تیره‌بختی چون هجوم آرد سخن مهر لب است

سرمهٔ لاف جهان‌گل‌کردن دود شب است

احتیاج ما سماجت پیشهٔ اظهار نیست

آنچه ماگم‌کرده‌ایم از عرض مطلب‌، مطلب است

تا چکیدن اشک را باید به مژگان ساختن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه