گنجور

 
صائب تبریزی

تا به فکر خود فتادم روزگار از دست رفت

تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت

قوت سرپنجه مشکل گشای فکر من

در ورق گردانی لیل و نهار از دست رفت

تا کمر بستم غبار از کاروان بر جا نبود

از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت

داغهای ناامیدی یادگار خود گذاشت

خرده عمرم که چون نقد شرار از دست رفت

تا نفس را راست کردم ریخت اوراق حواس

دست تا بر دست سودم نوبهار از دست رفت

پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم

خویش را نشناختم آیینه دار از دست رفت

حاصل عمر پریشان روزگارم چون صدف

تا نهادم پا ز دریا بر کنار از دست رفت

عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار

تا عنان آمد به دستم اختیار از دست رفت

عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران

تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۷ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
فیض کاشانی

کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت

دست در کاری نزد دل تا که کار از دست رفت

جان نشد در کار جانان بار تن جان برنداشت

دل پی هر آرزو شد کار و بار از دست رفت

عمر در بیهوده شد صرف و نشد کاری تمام

[...]

فیاض لاهیجی

زلف ساقی از کف و دامان یار از دست رفت

چاره‌سازان چارهٔ کاری که کار از دست رفت

نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن

بلبلان شوری که سامان بهار از دست رفت

بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس

[...]

صامت بروجردی

سر بر آر از بستر غفلت که کار از دست رفت

وقت را فرصت شمرهان روزگار از دست رفت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه