گنجور

 
صائب تبریزی

مد عمر من چو نی در ناله و زاری گذشت

از تهی مغزی حیاتم در سبکساری گذشت

خواب غفلت فرصت وا کردن چشمی نداد

روز من در پرده شب از سیه کاری گذشت

در شبستان عدم شد شمع کافوری مرا

آنچه از شبهای تار من به بیداری گذشت

می توانم بی تأمل سینه زد بر تیغ کوه

لیک نتوانم به آسانی ز همواری گذشت

بر دل خوش مشربم چون سایه ابر بهار

سختی دوران سنگین دل به همواری گذشت

سجده گاه بیخودان را احترامی لازم است

از در میخانه می باید به هشیاری گذشت

ظالمان را آیه رحمت بود فرمان غزل

چشم او در دور خط از مردم آزاری گذشت

این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است

ضایع آن روزی که مستان را به هشیاری گذشت

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

با غمش خو کردم امشب، گر چه در زاری گذشت

یاد می کردم ازان شبها که در یاری گذشت

خواب هم ناید گهی تا دیدمی وقتی، مگر

زان شب فرخ که با یارم به بیداری گذشت

بر درش سودم همه شب دیده و چشم مرا

[...]

جلال عضد

دوش در سودای او بر من به بیداری گذشت

روز روشن گشت و بر من چون شب تاری گذشت

از حساب زندگانی کی برد عمری که آن

گاه در جان کندن و گاهی به بیماری گذشت

بر رخ چون زعفرانم اشک گلناری چکد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه