گنجور

 
صائب تبریزی

روزگار ما به غفلت از تن آسانی گذشت

عمر ما چون چشم قربانی به حیرانی گذشت

ساحل مقصود داند موجه شمشیر را

کشتی هر کس ازین دریای طوفانی گذشت

حال صحرای پر از گرد علایق را مپرس

سر به سر اوقات من در دامن افشانی گذشت

تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار

عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت

سنبل فردوس شد در خوابگاه نیستی

آنچه ز ایام حیاتم در پریشانی گذشت

پای باد از پیچ وتاب راه می پیچد به هم

چون تواند شانه از زلفش به آسانی گذشت؟

نوبهار زندگی چون غنچه نشکفته ام

جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت

چند پرسی صائب احوال پریشان مرا؟

مدت بیداریم در خواب ظلمانی گذشت