گنجور

 
صائب تبریزی

دست ما در بند چین آستین افتاده است

ورنه آن زلف از رسایی بر زمین افتاده است

تکمه پیراهن خورشید تابان می شود

همچو شبنم چشم هر کس پاک بین افتاده است

می زند بر آتش لب تشنگان آب حیات

گرچه در ظاهر عقیقش آتشین افتاده است

در گرانجانی گناهی نیست درد و داغ را

گوشه ویرانه من دلنشین افتاده است

عقده آن زلف می خواهد دل مشکل پسند

ورنه چندین نافه در صحرای چین افتاده است

می شمارد صورت چین را کم از موج سراب

دیده هر کس بر آن چین جبین افتاده است

دستگاه حسن او دارد مرا بی دست و پا

رعشه از خرمن به دست خوشه چین افتاده است

از دل آتش زیر پا دارد سویدا چون سپند

بس که خال دلربایش دلنشین افتاده است

چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم

تا ز چشمم اشک لعلی بر زمین افتاده است

نیست امروز از لب او قسمت ما حرف تلخ

نقش ما چپ از ازل با این نگین افتاده است

می توان خواند از جبین خاک احوال مرا

بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است

سحر را در طبع آن جادوزبان تأثیر نیست

ورنه صائب کلک ما سحرآفرین افتاده است

 
 
 
جویای تبریزی

بسکه سر در صیدگاهش بر زمین افتاده است

هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است

پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار

نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است

حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است

[...]

صامت بروجردی

یا رسول الله حسینت بر زمین افتاده است

بر زمین کربلا از صدر زین افتاده است

مانده در عالم شه دین بی‌مدد کار و غریب

کار او با ناله هل من معین افتاده است

احتیاج حنجر خشک حسین تشنه‌لب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه