گنجور

 
جویای تبریزی

بسکه سر در صیدگاهش بر زمین افتاده است

هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است

پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار

نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است

حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است

صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است

هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع

نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است

روشن است از توتیای گرد غربت دیده اش

شمع مجلس تاجدار از انگبین افتاده است

از غبار راهش آمد نکهت دود کباب

بسکه دلها در پی آن نازنین افتاده است

برنخیزد بعد از این جویا غبار از خاک هند

بسکه آب روی مردان بر زمین افتاده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode