گنجور

 
صائب تبریزی

روزگارم تیره و بختم سیاه افتاده است

گل به چشم روزنم از مهر و ماه افتاده است

صبح محشر سر زد و تخم امیدم سر نزد

در چه ساعت یارب این یوسف به چاه افتاده است؟

فرصت خاریدن سر نیست مژگان مرا

تا سر و کارم به آن عاشق نگاه افتاده است

از خط الماسی آن چهره لعلی مپرس

برق در جانم ازین زرین گیاه افتاده است

در شکست بال و پر معذور می دارد مرا

دیده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده است

آگه است از بی قراری های ما در دور خط

کار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده است

هر سر موی حواس من به راهی می رود

تا به آن زلف پریشانم نگاه افتاده است

دزد را دنبال رفتن، جان به غارت دادن است

دل عبث دنبال آن زلف سیاه افتاده است

تا نظر وا کرده ام چون شمع در بزم وجود

گریه ای از هر سر مویم به راه افتاده است

نیست جام باده را در گردش خود اختیار

چشم او در بردن دل بیگناه افتاده است

در پناه دست دارم زنده شمع آه را

چون کنم، ویرانه دل بی پناه افتاده است

از زنخدان تو دل را نیست امید نجات

دلو ما در ساعت سنگین به چاه افتاده است

نیست صائب خاکیان را ظرف جرم بیکران

ورنه عفو ایزدی عاشق گناه افتاده است