گنجور

 
صائب تبریزی

از جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام

آسمان سیرم زمین خانه را گم کرده ام

نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر

دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام

چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین

تا زمستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام

از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس

کز گرانخوابی سرافسانه را گم کرده ام

در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن

از پریشان خاطریها شانه را گم کرده ام

بس که در یک جا ز غلطانی نمی گیرد قرار

در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده ام

طفل می گرید چو راه خانه را گم می کند

چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده ام

به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود

من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode