صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۹۰

از جنون، این عالَمِ بیگانه را گم کرده‌ام

آسمان‌سیرم زمینِ خانه را گم کرده‌ام

نه من از خود، نه کسی از حالِ من دارد خبر

دل، مرا و من، دلِ دیوانه را گم کرده‌ام

چون سلیمانم که از کف داده‌ام تاج و نگین

تا ز مستی، شیشه و پیمانه را گم کرده‌ام

از منِ بی‌عاقبت، آغازِ هستی را مپرس

کز گران‌خوابی، سرِ افسانه را گم کرده‌ام

در چنین وقتی که بی‌پرواز شد زلفِ سخن

از پریشان‌خاطری‌ها، شانه را گم کرده‌ام

بس که در یک‌جا ز غلطانی نمی‌گیرد قرار

در نظر، آن گوهرِ یکدانه را گم کرده‌ام

طفل می‌گرید چو راهِ خانه را گم می‌کند

چون نگریم من که صاحب‌خانه را گم کرده‌ام؟

به که در دنبالِ دل باشم به هرجا می‌رود

من که «صائب»، کعبه و بتخانه را گم کرده‌ام